پیشگفتار:
بازگویی برخی نوشتهها، تلنگری است به خودم. نوشتهی زیر یکی از آن تلنگرهایی است که بیاندازه دوستش دارم. در گذشته این داستان را در وبلاگ بازگو کردهام ولی برای یادآوری به خودم دوباره آن را نوشتم. نکتهی جالب این است که این داستان را اتفاقی خواندم؛ زمانی که کتاب زن سیساله را برای رویا دانلود کرده بودم تا بخواند، خودم هم آن را ورق زدم و به ناگاه به این داستان رسیدم.
داستان:
ژنرال گفت:
….
-گوستاو، من کتاب را به این شرط به تو دادم که ساعت ده از آن دست برداری، همان طور که به من قول دادی، میبایست آن را سر ساعت مقرر کنار گذارده، میرفتی و میخوابیدی.
سپس در دنبالهی کلام خود افزود:
-اگر میخواهی در زندگی مرد موفقی بشوی، باید قولت را هم چون مقدسات مذهبی محترم بداری و به آن چون شرافتت احترام بگذاری.
فوکس یکی از خطبای انگلستان فقط تنها به خاطر وفای به تعهداتش که یکی از خصوصیات او بود، انگشتنما بود. پدرش که یکی از انگلیسیهای سرسخت و خالص بود هنگام کودکی به او درس بسیار سخت و خشنی داده بود تا اثری جاودانی در روح کودک باقی گذارد.
فوکس زمانی که سن تو را داشت، هنگام تعطیلات نزد پدرش میآمد، پدرش مانند برخی از انگلیسیهایی ثروتمند دیگر در اطراف قصرش یک باغ وسیع و زیبایی داشت. در این باغ یک کلاه فرنگی قدیمی قرار داشت که میبایست خراب گردد و در قسمت دیگری که چشمانداز بسیار زیبایی داشت، ساخته شود.
معمولاً بچهها دوست دارند جایی را که خراب میکنند ببینند. بدین جهت فوکس کوچک که چند روز بیکار بود و فرصت داشت، دلش میخواست هنگام خراب کردن کلاه فرنگی در آنجا حضور داشته باشد. پدر با این امر مخالفت کرد تا آنجا که بین پدر و فرزند بر سر این مسأله کدورت ایجاد شد. بالاخره مادر مانند تمام مادران دیگر از فوکس کوچک طرفداری نمود. آنگاه پدر رسماً به فرزندش قول داد که تا تعطیلات آینده برای خراب کردن کلاه فرنگی صبر خواهد کرد.
پس از چندی فوکس به مدرسه بازگشت و پدر گمان کرد پسربچهای که سرگرم خواندن درس است، این موضوع را به مرور ایام فراموش میکند. دستور داد کلاه فرنگی را خراب کرده، در جای دیگر تعبیه کنند.
پسربچه یکدنده که تنها به کلاه فرنگی میاندیشید… [وقتی که] نزد پدر بازگشت، نخستین فکرش این بود که رفته آن کلاه فرنگی را ببیند، آن وقت هنگام صرف صبحانه، غمگین نزد پدر بازگشت و گفت:
-شما مرا فریب دادید!
پدر با آشفتگی و شرمساری بزرگمنشانهای گفت:
-صحیح است پسرم. ولی خطایم را جبران خواهم کرد. قول و پیمان خویش را بیشتر از ثروت و دارایی باید حفظ کرد، زیرا وفای به عهد ثروت میآورد و تمام ثروت دنیا لکهای را که از پیمانشکنی بر وجدان نشسته است، پاک نمیکند.
بدین جهت پدر دستور داد کلاه فرنگی کهنه را به همان صورتی که بود بسازند. سپس بعد از اینکه ساخته شد، دستور داد در مقابل چشمان پسرش آن را خراب کنند.
حال پسرم تو باید از این حکایت پند بگیری. گوستاو که با دقت به سخنان پدرش گوش داده بود، فوراً صفحات کتاب را بست.
مرجع: زن سیساله، اونوره دو بالزاک، ترجمهی دکتر محمد آریان، مؤسسهی مطبوعاتی عارف
گزیده:
ندارد
دیدگاهتان را بنویسید