پیش گفتار ۱:
مدرسهای که باد برد، فیلمی است از محسن مخملباف که در سال ۱۳۷۶ ساخته شده است: مردی رهگذر از کنار مدرسه ای چادری در منطقه ای ایلیاتی و زیبا رد می شود. او داخل کلاس می شود و در مورد کلاس، دانش آموزانشان و آموخته هایشان سؤال هایی می کند، معلم و بچه ها جواب می دهند. معلم تصور می کند که مرد بازرس است و از طرف اداره آموزش و پرورش آمده به همین علت توضیحات مفصلی راجع به مدرسه می دهد. از جمله این که روزی باد شدیدی مدرسه، یعنی همان چادر را با خود میبرد. مرجع
پیش گفتار ۲:
چند وقت پیش آقاجابر زنگ زد و گفت که امسال مدرسه در سال اول، دانش آموزی را ثبت نام نکرده است. یعنی این که شمارش معکوس برای بسته شدن مدرسه شروع شده است. ایشان پیشنهاد کرد که گردهمایی در مدرسه برگزار شود تا علاوه بر تازه شدن دیدارها، در این باره گفتوگو شود.
خبر درست بود. قرار بود مدرسه ما را نیز باد با خود ببرد. پس از پرس و جویی متوجه شدم که دلیل اصلی این کار به اشکالات نظام حسابداری برمیگردد. حسابداران گرامی و متولیان امور به جای آن که خرجهای مدرسه را در سرفصل «سرمایهگذاری» ثبت کنند در سرفصل «هزینه» ثبت کردهاند.
مدرسه طی بیست و شش سال، بیش از هزار نفر تحصیلکرده از معلم، حسابدار، دکتر، پزشک و مهندس تحویل جامعه داده است که اگر مدرسه نبود، معلوم نبود چه آیندهای در انتظارشان بود. کدام سرمایهگذاری پرسودتر از این برای هر جامعهای وجود دارد. مگر نه این که سرمایهی انسانی استراتژیکترین موضوع برای هر جامعهای است.
پیش گفتار ۳:
طی چند هفتهای اخیر، یک تیم منسجم که نقش محوری آن با آقاجابر و احمدآقا بود و من هم نقش کوچکی در آن داشتم، مشغول کار بود تا این گردهمایی برگزار شود. نهم آبان ماه هزار و سیصد و نود و دو، فومن.
روز قبل به اتفاق احمدآقا و آقا محمود به فومن رفتیم. شب مهمان مدیر تمام نشدنی و بازنشسته مدرسه، جناب آقای داوری بودیم. هر وقت فکر میکنم به این نتیجه میرسم که نه تنها فومن، که گیلان هم برای این مرد بزرگ، کوچک است.
قبل از آمدن آقا جابر که سخت مشغول آمادهسازی نوشتهها و کلیپها بود، به اتفاق آقای داوری سری به مدرسه زدیم و با بچهها صحبتی کردیم. یکی از بچهها مسألهای داد که نتوانستم حل کنم، گفتم شب حل میکنم و فردا برایت میآورم. خوشبختانه رو سفید شدم.
بچهها مثل خود ماها در آن سن، بیشتر از آن که به امکانات نیاز داشته باشند، به راهنمایی و انگیزه نیاز داشتند. دلم حسابی گرفت.
یکی از کارهای خیلی جالبی که آقا جابر و تیمش انجام داده بودند این بود که عکسهای قدیمی را چاپ کرده بودند و به در و دیوار مدرسه چسبانده بودند. یاد باد آن روزگاران، یاد باد.
گفتار:
روز موعود فرا رسید. صبح زود به اتفاق بقیه دوستان مدرسه رفتیم. هم مدرسهایها یکی یکی آمدند. مدرسه پر بود از انرژی.
بسیاری از مقامات هم در گردهمایی حضور داشتند. امیدوارم که این کار باعث شود باد مدرسهی ما را با خود نبرد.
جای همه شما خالی
گزیده:
روز وصل دوست داران یاد باد.
پویا
۱۱ آبان ۱۳۹۲ در ۰۰:۰۰«لایک»
پ ن : چرا بلاگفا گزینه لایک برای مطالبش نداره؟!
علیرضا اسماعیلی
۱۴ آبان ۱۳۹۲ در ۰۰:۰۰آن سال، اول دبستان ما، در روستای دوست داشتنیام چوگان، حدود ۱۵ نفر دانش آموز داشت. اما الان کلاس اول دبستان را با فقط دو یا سه دانشآموز تشکیل میدهند و خدا را شکر که هنوز تشکیل میشود.
زمستانهایش را خیلی دوست داشتم. شبها به کرسی می کوبیدیم به این امید که تا صبح آنقدر برف بیاید که مدرسه تعطیل شود.
روزهای خوبی بود. یادش بخیر.
شهروند دردمند
۲۰ آبان ۱۳۹۲ در ۰۰:۰۰سلام
نشانی وبلاگ شهروند دردمند به:
http://mrasadi.ir
تغییر کرد. ممنون میشوم نشانی قبلی را به نشانی جدید اصلاح نمایید
با تشکر
محمدرضا اسدی