گروه ۹۹

  • یوسف مهرداد

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می‏کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی‏دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می‏زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می‏کرد، صدای ترانه‏ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می‏شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: “چرا اینقدر شاد هستی؟” آشپز جواب داد: “قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می‏کنم تا همسر و بچه‏ام را شاد کنم. ما خانه‏ای حصیری تهیه کرده‏ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…”
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : “قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.”
پادشاه با تعجب پرسید: “گروه ۹۹ چیست؟؟؟”
نخست وزیر جواب داد: “اگر می‏خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست!!!”
پادشاه بر اساس حرفهای نخست‏وزیر فرمان داد یک کیسه با ۹۹ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه‏های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه‏های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. ۹۹ سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً ۹۹ سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق‏ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده‏اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی‏خواند؛ او فقط تا حد توان کار می‏کرد!!!
مرجع: از نامه‏های ارسالی دوست خوبم مرتضی
گزیده:
زندگی پل است. از آن عبورکنید، ولی روی آن چیزی بنا نکنید. بودا

https://bibalan.com/?p=189
یوسف مهرداد

یوسف مهرداد


کانال تلگرام

نظرات (3)

wave
  • گروه ژابيز

    ۸ اسفند ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰

    سلام

    وبلاگ خوبی داری.
    وقت کردی یه سر هم به ما بزن.
    مطالب وبلاگمون رو کامل بخون.
    حتما بدردت می‌خوره.

    گروه ژابیز

    اگه خواستی می‌تونی با همین نام لینکمون کنی.

    پاسخ
  • طاهری راد

    ۱۰ اسفند ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰

    سلام

    بسیار حکایت جالبی بود، وبسیار آموزنده. ولی کو گوش شنوا.

    با تشکر

    پاسخ
  • رضا

    ۱۱ اسفند ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰

    the three basic requirements for a tolerably satisfying life are
    someone to care,
    somewhere to live and
    something worthwhile to do.
    J.B.Priestley

    هر چند رشته من کامپیوتر نیست ولی از وبلاگ منظم تان لذت می برم

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای خروج از جستجو کلید ESC را بفشارید