چند روزی بود حال خوبی نداشتم، بیقرار بودم. ناخودآگاهم میگفت احتمالا من یکی از این جانباختگان را میشناسم. چند بار عکسهای آنها را دیدم. چیزی یادم نیامد. امروز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم یکی از دوستان عزیزم، پیامی فرستاده به همراه عکسی که خودم قبلا برایش فرستاده بودم؛
دوستم برایم نوشته بود:
“آقای آرش پورضرابی هم متاسفانه توی پرواز بوده. …. دانشجوی درس توسعهی چابک دکتر رامسین بودند. خیلی کمسن بودن خودشون و همسرشون. ظاهراً برای عروسی به ایران اومده بودن. خیلی دردناک هست.
اتفاقاً فرد خیلی باهوشی بودن و یادمه وقتی با آقای … پروژهشون رو تحویل میگرفتیم، گفتم «اینا چقدر کارشون خوب بود. باید جذبشون کنیم…» و آقای … هم گفت آره. و هر دو خندیدیم.”
رفتم عکسهایم را گشتم، عکسهای کارگاه درس توسعهی چابک را پیدا کردم. شناختمش. گریهام بند نمیآمد. رفتم ایمیلهای دریافتی از سرپرست TAهای درس را گشتم و نمرات پروژهی درس را پیدا کردم؛ تیم سهنفرهشان، نمره اول کلاس شده بود، با کمی ارفاق، نمره هشت از هشت. حالا دیگر غصه امانم نمیداد. ای داد بیداد!
حرفی نمانده! نه میدانم چه باید گفت! نه میدانم چه باید کرد! فقط آرزو میکنم خدا به بازماندگانش صبر عطا کند که بتوانند این رنج بزرگ را تحمل کنند.
زهرا نخعی
۲۴ دی ۱۳۹۸ در ۰۷:۴۸……
رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون
سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار
بپرس قدر مرا، گرچه خوب میدانی
که من گلم، گل و خارند این جماعت، خار
…….