یکی از خاطراتی که به یاد دارم برمیگردد به سالهای دور که در پروژهای مشغول به کار بودم و از قضا یکی از مدیران ارشد پروژه هم فردی بود که ساکن آمریکا بود و علاوه بر آن که شرکتی در آمریکا داشتند، در ایران هم شرکتی تاسیس کرده بودند. این خاطره برمیگردد به داستانی که از ایشان شنیدم.
ایشان تعریف میکرد که به همراه برادرشان شرکتی را در آمریکا تاسیس کرده بودند و بعد از مدتها زحمت و تلاش، فروش شرکت در حال افزایش بود. یکی از شرکتهای بزرگ آمریکایی با ما وارد مذاکره شد و قرار شد که با هم کار کنیم. آن شرکت بزرگ ابتدا با سفارشهای کوچک شروع کرد و طی مدتی (که یادم نمیآید) حجم سفارشهاش را افزایش داد. بعد از مدتی سفارش این شرکت، ۹۰ درصد فروش ما را تشکیل میداد. ما هم چون میدیدیم مشتری بسیار بزرگ با سفارشهای بزرگی داریم، کمکم مشتریان و سفارشهای کوچک را نادیده گرفتیم و نپذیرفتیم.
خیلی خوشحال بودیم و از موفقیتی که کسب کرده بودیم در پوست خود نمیگنجیدیم.
مدتی گذشت و آن شرکت بزرگ با ما جلسهای تنظیم کرد و پیشنهاد خرید شرکت را به ما داد. ما پس از بررسی اعلام کردیم که شرکت را نمیفروشیم، چون شرکت وضع مالی و فروش بسیار خوبی دارد و رو به رشد است. تازه اگر بخواهیم بفروشیم با این قیمت نمیفروشیم و این قیمت برای شرکت ما قیمت خیلی پایینی است.
داستان ایشان تا اینجا، داستان خیلی پیچیدهای نبود و رویهی معمول مذاکره خرید شرکتها معمولا همین گونه است. اما …
پس از اعلام نظر نهایی از سوی ما، جواب آن شرکت بزرگ این بود: یا شرکتتان را با این قیمت به ما میفروشید یا ما کل سفارشهایمان را لغو میکنیم.
همکارِ مدیر ما میگفت که ما دیگر چارهای نداشتیم. ناچار شدیم شرکتی را که با کلی زحمت به جایی رسانده بودیم با همان قیمت پیشنهادی بفروشیم.
از روزی که این داستان واقعی را شنیدم هر وقت یاد آن میافتم با خودم فکر میکنم که “عجب! عجب! این طوری هم میشد!” . آن شرکت بزرگ مسیر همکاری را زیرکانه به جایی رسانده بود که به قول دن کورلئونه در پدرخوانده “بهشون پیشنهادی دادند که نتونستند رد کنند”.
مهدی
۲۵ مرداد ۱۳۹۹ در ۱۴:۵۳خیلی شبیه کیش و مات کردن توی شطرنج!
محسن
۲۸ مرداد ۱۳۹۹ در ۲۳:۳۸اوه. مواظب باشیم پس 🙂