چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
گزیده:
“تنها خرد واقعی این است که بدانید هیچ چیزی نمیدانید.” سقراط
“هر احمقی میتواند یاد بگیرد و بداند. اما نکتهی اصلی این است که درک کنیم. ” آلبرت انیشتین
“فرضیات شما پنجرههای ذهن شما به جهان هستیاند. هر چند وقت یک بار آنها را از بین ببرید، وگرنه نوری وارد خانه نخواهد شد. ” آیزاک آسیموف
دیدگاهتان را بنویسید