کجایی؟ باران آمد!

  • یوسف مهرداد

… و باران آمد.
این روزها دمای هوای کانادا در حال ثبت رکوردهای جدیدی است. دمای هوای ایالت بریتیش کلمبیا به دمای بی‌سابقه‌ی ۴۶ درجه رسید و دمای اینجا هم رکورد ۳۷ درجه را پشت سرگذاشت. نبود زیرساخت مناسب برای هوای گرم مانند کولر و دیگر خنک‌کننده‌ها، تحمل شرایط را واقعا غیرممکن می‌کند.

اما دیروز (دوم ژوئن) باران آمد و هوا را خنک‌تر کرد. دمای امروز ۲۴ درجه سانتی‌گراد است!
دیدن باران با یادآوری بی‌بالان و ترانه‌ی لیلایِ علیرضا قربانی هم خالی از لطف نبود. دلم برای روزهای بارانی تنگ شد؛ روزهایی که مادر ما را از رفتن به حیاط خانه منع می‌کرد! نگران بود که خیس شویم و بعدش بیمار! کجایی مادر؟ باران آمد!

کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران‌ها، کجایی
اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان‌ها، کجایی
کجای این شب تاریک به روی ماه در بستی
نه می‌گویی نه می‌دانم کجا هستم کجا رفتی
من آتش بودم اما تو به خاکستر نشستی
نه می‌گویی، نه می‌دانم کجا ماندم، کجا هستی
اگر شب هست و فردا نیست اگر راهی به رویا نیست
چه آهوها که در چشمان لیلا نیست،
اگر گم کرده‌ام خود را، مرا در گریه پیدا کن
اگر از شِکوه لب بستم، سکوتم را تماشا کن

https://bibalan.com/?p=3542
یوسف مهرداد

یوسف مهرداد


کانال تلگرام

نظرات (2)

wave
  • نیکفر

    ۱۵ تیر ۱۴۰۰ در ۱۰:۱۴

    وقتی شما تجربه سوگ – مرگ، جدایی، هجرت یا فقدان – را از سر می‌گذرانید، پس از مدتی – کم یا زیاد – دردش التیام می‌یابد، زخم اش خوب می‌شود و خاطراتش کم رنگ و حتی گاهی فراموش. زیرا روح هم مثل بدن توانایی ترمیم خود را دارد.
    می تواند سلول‌های تازه‌ای بسازد و تکه‌های شکسته و پاره خود را دوباره به هم پیوند دهد. اما با هر تجربه، اتفاقی افتاده که قابل برگشت نیست.
    تجربه سوگ، یک لایه نامرئی – اما محسوس و واقعی – به روی همه چیز دنیای آدم می‌کشد. مثل لاک بی رنگ. مثل ورنیِ روی جلد. مثل ورق‌های بین صفحات مصحف شریف. مثل سلفون روی غذا. مثل شیشه شفاف تمام قدی که در فرودگاه، بین ما و مسافرمان کشیده شده است.
    مثل چیزی که انگار نیست، اما هست. ما می‌دانیم که هست و این، ما را همیشه‌اندکی غمگین می‌کند.‌اندکی، اما همیشه. و ما می‌دانیم که هرگز، هیچ وقت، به تمامی شاد نخواهیم بود. که هرگاه دستمان را پیش آوریم تا شادی را لمس کنیم – حتی از نزدیک، حتی در آغوشش هم که باشیم – انگشتانمان لایه‌ای نامریی از غم را لمس خواهد کرد.
    دال دوست داشتن
    نویسنده: حسین وحدانی

    پاسخ
  • مهندسِ فیلسوف! | سُماموس

    ۲۷ تیر ۱۴۰۰ در ۲۲:۰۶

    […] گل سلام.. کمی قبل داشتم نوشته هاتون رو می‌خوندم.. از گرمای هوا و به افتخار هانیه. روز قبل وارد ۳۸ سالگیم شدم. هر از چند […]

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای خروج از جستجو کلید ESC را بفشارید