مهندسِ فیلسوف!

  • یوسف مهرداد

پیش‌گفتار:
[…] یکی از دوستان محبوب من است که سال‌هاست او را ندیده‌ام و چند سالی است که در کشور دیگری زندگی می‌کند. او بیشتر از آن که مهندس باشد، فیلسوف است. نگاهی متفاوت به دنیا دارد. این تفاوت نگاه در کنار دوستی خالصانه و گفتار بی‌رنگ و لعابش باعث شده تا گفتگو با او همواره برای من آموزنده همراه با حس خوب باشد.
او یکی از خوانندگان قدیمی وبلاگ است. پس از انتشار مطالب اخیر وبلاگ، این پیام‌ها را از او دریافت کردم. آن قدر دلنشین بود که با کسب اجازه از او و با کمی تغییرات، آن را در اینجا آورده‌ام.
در این پیام‌، او به یک کار مشترک، یک دوست مشترک و یک خودروی پراید اشاره می‌کند. ما با هم چند کار مشترک انجام دادیم. برای انجام یکی از این کارها، دوست دیگرمان که خودروی پراید داشت، مانند سرویس مدرسه، یکی یکی ما را از درب منزل سوار ماشین می‌کرد تا به محل انجام کارمان برسیم. تفاوت این سرویس با سرویس مدرسه در این بود که سرویس مدرسه‌ی ما صبح روزهای تعطیل کار می‌کرد. یادش به خیر!

متن پیام:
مهندس مهرداد گل سلام..
کمی قبل داشتم نوشته هاتون رو می‌خوندم.. از گرمای هوا و به افتخار هانیه.
روز قبل وارد ۳۸ سالگیم شدم. هر از چند گاهی فکر می‌کنم به این راهی که توی این سال‌ها رفتم و سفر زندگی خودم و برخی دوستانم رو مرور می‌کنم.
اگه می‌تونستم برگردم عقب و به […] ۲۵ ساله یه پیغام بدم اون این بود که “کلا مهم نیست. زیاد زندگی رو، دلخوری‌ها رو، شکست‌ها و موفقیت‌ها رو جدی نگیر“.
اگه بر می‌گشتم عقب، به جای اینکه به این فکر کنم که کی کار […] تموم می‌شه، بیشتر سعی می‌کردم از دورهمی‌هامون توی پراید […] لذت ببرم. به جای اینکه به موفقیت محض و کار کردن توی بهترین شرکت‌ها تمرکز کنم، بیشتر سعی می‌کردم از تک‌تک لحظه‌های با هم بودن‌مون لذت ببرم.
بیشتر سعی می‌کردم از حال و هوای صبحونه‌ای مادرم و نونی که پدرم می‌خرید لذت ببرم.
تخته وایت برد هانیه رو دیدم و یادم افتاد اون وقت‌ها چند تا از این نمودارهای بازدهی کشیده بودم. اگه عقب بر می‌گشتم سعی می‌کردم بیشتر لحظات ساده‌تر رو زندگی کنم.

مهندس جان دارم شهرم رو عوض کنم و جا به جا می‌شم.
می‌رم به یه شهر دیگه.. یه شهر آروم‌تر هست. اینجا […] مثل نیویورک می‌مونه. قلب قاره […]. همه در حال رقابت و در حال رسیدن به هدف‌ها. یه شهر ایده‌آل برای آدمی مثل من.
چند ماه قبل فرصتی پیش اومد که برم به یه شهر شمالی. جایی که از این رقابت‌ها خبری نیست. دیدم ای بابا، زندگی جریان داره بدون رقابت، بدون هوش مصنوعی، بدون دویدن دنبال هدف‌های بزرگ، بدون کار کردن توی بزرگترین شرکت‌های دنیا. هیچ کم و کسری هم نیست. مردم […] خواب ندارن. در واقع مشکل خواب دارن. استرس دارن. فقط و فقط واسه اینکه شب می‌خوابن با هدف اینکه فردا برن و یه هدف دیگر رو هم بزنن.

به سماموس فکر کن. مردم زندگی می‌کنن، هیچ کم و کسری هم ندارن بدون هوش مصنوعی و داشتن ۱۰۰ هدف. واسه همین تصمیم گرفتم برم به یه شهر آرام‌تر.

گزیده:
هرچه از عمرتان بیشتر می‌گذرد، کمتر تلاش می‌کنید تا ثابت کنید فرد خوبی هستید. والا افشار

https://bibalan.com/?p=3635
یوسف مهرداد

یوسف مهرداد


کانال تلگرام

نظرات (1)

wave
  • Sina

    ۲ مرداد ۱۴۰۰ در ۱۲:۵۶

    ممنون از پست خوبتون

    پاسخ

پاسخ دادن به Sina لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای خروج از جستجو کلید ESC را بفشارید