هر وقت که داشتم فوتبال نگاه میکردم و مادر هم کناری نشسته بود، آرزو میکردم بازیکنی روی زمین نیفتد یا دوربین صحنهی درد کشیدن بازیکن مصدومی را نشان ندهد یا بدتر آن که آسیب بازیکن به حدی نباشد که تیم پزشکی با برانکارد وارد زمین شوند و او را به بیرون زمین ببرند.
واکنش مادر با آن صفا و قلب مهربانش به چنین صحنههایی بسیار ساده بود: «کو خاک بر سر ماره اولاده»! یعنی «فرزند کدام مادر خاک بر سری هست».
من هم نگاهی به مادر میانداختم و چیزی نمیگفتم. لذت فوتبال دیدن از بین میرفت. و میدانستم که بار بعدی که بخواهم فوتبال بازی کنم او بیش از گذشته نگران من خواهد بود.
مادر روستایی من، چیزی زیادی از فوتبال نمیدانست. برایش اهمیتی نداشت بازیکن از کدام یک از دو تیم است. طرفدار تیمی نبود. حتی نمیدانست که فوتبال نماد جنگ است. نمیدانست که پرچم تیمها همان پرچم لشکرها است. نمیدانست بعضیها میخواهند به هر قیمتی شده بازی را ببرند. او نمیدانست که بعضیها به بازیکن یاد میدهند که بازیکن حریف را به عمد مصدوم کند تا برنده شوند. او نمیدانست که بازیکنها گاهی یادشان میرود بازیکن حریف هم یکی است مثل خودشان. او نمیدانست مربیانی هستند که اوباشی را دور خود جمع کردهاند تا در موقع لزوم صدای اعتراض دیگر تیمها و خبرنگاران را بیرون از زمین بازی خفه کنند. او نمیدانست که بعضیها بازیکن و داور و فدراسیون را با رشوه و تهدید میخرند تا دو روزی بیشتر در صدر جدول باقی بمانند. او نمیدانست که تیمهای بانفوذ چه با تیمهای ضعیف و بیپناه که عاشق فوتبالاند میکنند. و او نمیدانست هست داوری که هر چند در جایگاه قضاوت و عدالت نشسته ولی از قبل سبیلاش با زور و زر چرب شده. و او خیلی چیزها را دربارهی فوتبال نمیدانست. و این برای من که معمولا طرفدار یکی از دو تیم بودم و دوست داشتم تیم مورد علاقهام برندهی بازی باشد، پدیدهی ناآشنایی بود.
ولی مادر روستایی فهیم و دلنگران من میدانست که هر بازیکنی که درد میکشد و هر بازیکنی که آسیب میبیند، مادری دارد. و چون خودش مادر بود و فرزندانش همهی زندگیاش بودند میفهمید که آسیب دیدن فرزند و فاجعهبارتر از آن، از دست دادن فرزند چه غم بزرگی است برای مادر. او میدانست که فوتبال تمام میشود و همه به خانه میروند، اما غم و درد آن بازیکن میماند و مادر بیچارهاش.
حالا این روزها به یاد مادر، بارها این جملهی او را با خود زمزمه کردهام که «کو خاک بر سر ماره اولاده»