داستان یک مهاجرت معکوس

  • یوسف مهرداد

به قلم دکتر کیا بازرگان

سال ۱۳۸۶ با خانمم از مینسوتا برگشتیم ایران. خونه‌ی امریکا رو گذاشتیم برای فروش، ماشین‌ها رو هم فروختیم. دوتایی استادیار دانشگاه صنعتی اصفهان شدیم. آخر سال تحصیلی، حکم استخدام‌مون اومد. خونه فروش نرفت (بحران مسکن امریکا، با اینکه سه بار قیمت خونه رو پایین آوردیم ۳۰-۴۰ هزار دلار).

مجبور شدیم آخر سال تحصیلی برگردیم مینسوتا که من حقوق بگیرم پول وام خونه رو بدیم. رئیس دانشکده صنعتی اصفهان گفت این حکم‌تون معتبره. هر وقت برگردید، می‌تونید ادامه‌ی کار بدید. فقط وقتی خارج باشید، جزو سنوات‌تون حساب نمیشه. در اون مدت هم که اصفهان بودیم، مشکلات طبیعتاً بود (مثل وصل شدن تلفن دفترم که ۴-۵ ماه طول کشید، یا به خاطر دستکاری در آدرس آی‌پی کامپیوترها در صنعتی اصفهان به خاطر فیلترینگ، چند ماه طول کشید که بعد از کلی چک و چونه زدن، تونستم یک آی‌پی واقعی بگیرم که بتونم به کامپیوترهای آزمایشگاهم تو مینسوتا وصل بشم).

ولی به هر حال، اواخرش جا افتاده بودیم و من حداقل یک مقاله هم با دانشجوها دادم که در یک کنفرانس خوب اروپایی چاپ شد. همکارها از اول رفتار خیلی خوبی داشتند و جز معدود مواردی که مثلاً اون اوایل، بعضی همکارها اگه با خانمم کاری داشتن، به من ایمیل میزدن (تجربه نداشتند که وقتی یک زن و شوهر هر دو همکارشون هستند، چه رفتاری درسته)، همه چیز در سطح دانشکده از نظر کمک همکاران و رئیس دانشکده بسیار عالی بود. دو سال بعدش رو صنعتی اصفهان از راه دور درس دادم بدون حقوق (بعضی ترم‌ها ۵ صبح به وقت خودمون باید درس میدادم که بشه بعد از ظهر اصفهان).

سال ۱۳۸۹ برگشتیم اصفهان. رئیس دانشگاه و رئیس دانشکده عوض شده بودن. انتخاب رئیس دانشگاه هم از طرف وزارت علوم بود. این سنت غلطی بود که احمدی‌نژاد دوباره برگردوند به دانشگاه‌ها. انتخاب رئیس دانشکده و دانشگاه از چند سال قبلش توسط رای اساتید انجام میشد. احمدی‌نژاد دوباره عوض کرد و روسای دانشگاه دوباره از بالا، دستوری تعیین شدن.

در این دوره، همکارهای دانشکده کماکان ماه بودن. رئیس دانشکده هم همینطور (قبلی هم فوق‌العاده بود). ولی رئیس دانشگاه تنگ‌نظر بود و نه فقط من، بلکه بسیاری از همکارها رو اذیت کرد. از این آدم‌هایی بود که “مقام معظظظم رهبری” رو غلیظ می‌گفت و احتمالاً فقط تعداد خیلی محدودی از آدم‌ها رو قبول داشت به عنوان مذهبی و ولایی. مشکل من قطعاً مذهبی نبودن نبود. من رو تو مسجد دانشگاه دیده بود موقع نماز یا بین دانشجوها به مذهبی بودن شناخته شده بودم. ولی تو دار و دسته‌ی رئیس دانشگاه نبودم یا با بسیج و این چیزها کاری نداشتم…

هیچ حقوقی ندادن در اون مدت و میگفتن داریم دعوا میکنیم با دانشگاه. خانمم که وسط ترم دیگه برگشت مینسوتا (داستان دستگیر شدن توسط پلیس امنیت اخلاقی بماند برای بعد) خلاصه آخر ترم، رئیس دانشکده گفت “دکتر، سربسته بگم. استخدامت مشکل داره. رئیس دانشگاه گفته من حکم این‌ها رو قبول ندارم، از اول باید مراحل استخدام رو طی کنن. اگه موندنی هستی، ما چند ماه دیگه اعصاب‌خردی داشته باشیم، دعوا کنیم. اگر هم نیستی، بگو که دیگه بی‌خیال بشیم”.

من هم گفتم بی‌خیال بشید. برمیگردم. تو این پروسه حدود ۶۰ هزار دلار یا بیشتر هم از دست دادیم و پس‌اندازها ته کشید، چون هم از مینسوتا حقوق نمیگرفتم (leave of absence)، که برای نصف سال میشد ۵۰ هزار دلار، هم باید پول خونه تو امریکا رو می‌دادیم، هم چند سفر برای کنفرانس و داوری پروپوزال‌های بنیاد دانش ملی امریکا و این‌ها باید می‌رفتم (ببخشید، بنیاد دانش حساب نیست. پولش رو دولت امریکا داد)، و هم خرج ایران. هیچ‌وقت به طور رسمی کسی به من نامه نداد که تو اخراجی. ولی عملاً اخراج شدم.

حالا ادعا نمیکنم اگه اخراج نمی‌شدم، برنمی‌گشتم امریکا. ولی خوشبختانه به من فرصت ندادن خودم تصمیم بگیرم. عواقب برگشتن و جواب دادن با خود رئیس دانشگاهه.

برای من خاطرات بسیار خوش از دانشجوها و همکارها موند. بهترین خاطرات و دوستی‌ها با دانشجوها و سفر کویر و مسخره‌بازی تو کلاس و بهنام (یکی از دانشجوها که هیکل و ریش و اینهاش شبیه من بود) به جای من خودش رو تو کلاس جا زدن، و متلک بچه‌ها به من برای لیوان قهوه آبی و …

همه‌ی این خاطرات خوش برام موند، و خیلی ممنون از بچه‌ها که تحمل کردن کلاس من رو و درس سی و چند تا کلاس VLSI رو ضبط کردیم که برای استفاده‌ی بقیه بمونه. افتخار ضبط کردن اون کلاس برای همیشه برای من میمونه. هنوز هم که هنوزه، از دانش‌آموز دبیرستانی در فلان شهرستان دور افتاده‌ی ایران، یا فلان دانشجو از فلان دانشگاه ایران، ایمیل می‌گیرم که تشکر میکنن و میگن از همون ویدئوها، برنامه‌نویسی یاد گرفتن یا زندگی‌شون عوض شد و این چیزا. هنوز هم اشکی میشم بعضی مواقع وقتی این ایمیل‌ها رو می‌گیرم..

جز عشق و علاقه برای شما بچه‌های گل هیچی ندارم و افتخار میکنم بهتون درس دادم. همه سختی‌های کار و دعواهای احمقانه و تنگ‌نظری‌ها تو سر خودشون بخوره. ده برابرش هم اگه بود، باز صد در صد می‌ارزید به آشنایی با شما و دوران خوشی که گذروندم باهاتون ❤️

مشکل کسی که مثلاً از امریکا برمی‌گرده و نمی‌تونه ایران بمونه، لزوماً مسائل مالی و رفاه و این‌ها نیست. گرچه این‌ها هم مولفه‌های مهمی هستن در تصمیم‌گیری. مشکل، وجود آدم‌های بی‌سواد و مغرض و تنگ‌نظر در مناصب دولتیه که میتونن با یک تصمیم – حتی چه بسا غیر قانونی – سد راه کسی بشن که میخواد کار کنه. کسانی که درک نمیکنن از دست دادن یک سرمایه‌ی انسانی، چقدر ضرر میزنه به مملکت…

من با اینکه سال‌ها گذشته از اخراجم، امسال که دوباره بحثش پیش اومد، این زخم دوباره باز شد و نشستم گریه کردم. خودم تعجب کردم که اینقدر اثر عمیق روی من گذاشته. تا قبل از امسال، فکر می‌کردم اینقدر توکل دارم و اینقدر بر اساس عقاید و عشق و علاقه‌ام کاری رو کرده‌ام که حالا یک کسی هم سنگ‌اندازی کرده باشه، اصلاً مهم نباشه برام.

از نظر مادی و علمی و آینده‌ی بچه‌ها هم که حساب کنیم، حداقل با حساب و کتاب دنیوی یا عقل سطحی، به نفعم هم شد که برگشتم. ولی اون تحقیری که شدم، اینکه اواخرش دیگه نگران باشم آیا پول پوشک بچه‌ام رو هم دارم بدم یا نه. کشمکش درونی با خودم، یا احساس عذاب وجدان نزد خانواده‌ام که از زندگی‌ای که همه چیزش روی روال بوده و رفاه مادی داشتیم، نگرانی گشت ارشاد و اخراج از دانشگاه و احضار توسط حراست و هزار کوفت و زهر مار رو نداشتیم، کنده‌ام خانواده‌ام رو بیاییم مملکت‌مون و سهمی داشته باشیم در بهتر کردن اوضاع. به چه قیمتی؟

مشکل، این دولت و اون دولت هم نیست. مشکل، از بالای بالای حکومته تا اون پایین، که نگاه به افراد، خودی و غیر خودیه. مشکل حریص بودن برای کنترل همه چیز از بالا به پایینه. همه چیز دستوری. یکی از عمده‌ترین تفاوت‌هایی که من بین جامعه‌ی علمی امریکا و ایران می‌بینم، همین عدم تمرکز قدرت در امریکاست. جوامع علمی و دانشگاه‌ها و دانشکده‌ها، خودشون تصمیم میگیرن معیارشون برای قبولی مقالات و پیشرفت شغلی و تخصیص منابع مالی چی باشه. دیگه چیزهایی مثل ارتباط صنعت و دانشگاه، و بعضاً راهنمایی دولت برای سرمایه‌گذاری در علوم پایه، به نظرم به طور طبیعی، به دنبالش میاد.

گزیده:
«هیچ انسانی با خوشحالی وطنش را ترک نمی‌کند.»
رومن رولان، کتاب ژان کریستف

https://bibalan.com/?p=4238
یوسف مهرداد

یوسف مهرداد


کانال تلگرام

نظرات (2)

wave
  • مهدی اکبر

    ۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ در ۱۷:۰۷

    سلام
    ما با دوست عزیز و گرامی آقای دکتر کیارش بازرگان (البته خودشون اسم محمد رضا بازرگان را انتخاب کردند و ما هم محمد رضا صدا میکنیم) در ارتباط هستیم و خوشبختانه ایشان هنوز همان قدر (حتی بیشتر) معتقد و با همیت و مهربان هستند
    کاش دانشجویان خارج از چهارچوبهای غیراصولی دانشگاه های ایران ارتباط با چنین افرادی را بیشتر قدر بدانند.

    پاسخ
  • مرتضی افروزه

    ۲۸ بهمن ۱۴۰۲ در ۱۹:۰۵

    خیلی خیلی تلخه شنیدن این حرف ها…
    ولی از صمیم قلب خوشحالم که چنین افرادی رو داریم حتی اگه الان تو کشورمون نیستن.
    و در اخر شدیدا این داستان منو یاد داستان دکتر شریفی زارچی انداخت.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای خروج از جستجو کلید ESC را بفشارید